سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 47
کل بازدید : 111022
کل یادداشتها ها : 137
خبر مایه


تشرف آقا سید مهدى قزوینى و جمعى دیگر در حله عالم جلیل القدر، مرحوم آقا سیدمهدى قزوینى(ره) فرمودند: یکى از صلحاء و ابرار حله گفت: یـک روز صـبـح از خـانه خود به قصد منزل شما خارج شدم . در راه، گذرم به مقام معروف به قبر امامزاده سید محمد ذى الدمعه افتاد. نزدیک ضریح او، از خارج، شخصى را دیدم که چهره نیکویى داشـت، صـورت مـبارک او درخشان و مشغول قرائت فاتحة الکتاب بود. در او تامل کردم . دیدم در شمایل عربى است، ولى از اهل حله نیست . بـا خـود گـفتم که این مرد غریب است و به صاحب این قبر توجه کرده و کنارش ایستاده و فاتحه مـىخـوانـد، در حالى که ما اهل این جا از کنار او مىگذریم و حتى فاتحه‌اى هم نمى‌خوانیم، لذا ایستادم و فاتحه و توحید را خواندم . وقتى فارغ شدم، سلام کردم . او جواب سلام مرا داد و فرمود: اى على، (نام ناقل جریان براى سیدمهدى قزوینى) به زیارت سیدمهدى مىروى؟ گفتم : آرى . فرمود: من نیز با تو مىآیم . مـقـدارى که با هم رفتیم، فرمود: اى على، به خاطر ضرر و زیانى که بر تو وارد شده است غمگین نـبـاش، زیـرا تـو مردى هستى که خداى تعالى حج را بر تو واجب کرده بود. (ظاهرا ناقل قضیه، در گـذشـتـه بـا ایـن که مستطیع بوده، به حج مشرف نشده و ضرر و زیان، براى ایشان، جنبه تنبیه داشته است .) اما مال و منال، آن هم چیزى است که از بین مىرود و باز به تو برمىگردد. سـیـدعلى مىگوید: در آن سال به من ضررى رسیده بود که احدى بر آن مطلع نشده بود، یعنى خـودم از تـرس شـهرت به ورشکستگى، که موجب از بین رفتن اعتبار تجار است، پنهان مىکردم . غـمـگـین شدم و گفتم: سبحان اللّه، ورشکستگى من طورى شایع شده که به دیگران هم رسیده است . با وجود اینها، در جواب او گفتم: الحمدللّه على کل حال . فـرمـود: آنـچـه دارایـى از دست تو رفته به زودى برمىگردد و پس از مدتى تو به حال اول خود برمىگردى و بدهی‌هاى خود را پرداخت خواهى کرد. مـن سـاکت شدم و در سخن او تفکر مىکردم تا آن که به در خانه شما (سیدمهدى قزوینى) رسیدیم . من ایستادم، او هم ایستاد. گفتم: مولاى من، داخل شو، چون من از اهل خانه‌ام . فرمود: تو داخل شو که انا صاحب الدار، یعنى منم صاحب خانه . (صاحب الدار از القاب حضرت است) از وارد شـدن امـتـناع کردم، اما ایشان دست مرا گرفت و به داخل خانه جلوى خود فرستاد. وارد مـنـزل کـه شـدیم دیدیم تعدادى طلبه نشسته‌اند و منتظر بیرون آمدن شما از اندرون هستند، تا درس را شـروع کنید و طبعا جاى نشستن شما خالى بود و کسى در آن جا به خاطر احترام به شما ننشسته بود و فقط کتابى در آن جا گذاشته بود. آن شـخص رفت و در آن محل (محل نشستن سید) نشست . آنگاه کتاب را برداشت و باز کرد. کـتـاب شرایع تالیف محقق بود. بعد هم از میان اوراق کتاب، چند جزوه که به دست خط شما بود، بیرون آورد. (خط سید ناخوانا بود به طورى که هر کسى نمىتوانست آن را بخواند) با همه اینها، آن شـخـص شـروع به خواندن جزوات نمود و به طلاب مىفرمود: آیا در این مسائل تعجب نمىکنید! (این جزوه‌ها از اجزاء کتاب مواهب الافهام سید بود که در شرح شرایع الاسلام است و کتابى عجیب در فن خود مىباشد، اما جز شش جلد آن نوشته نشده که از اول طهارت تا احکام اموات است) سیدمهدى قزوینى مىفرماید: وقتى از اندرون خانه بیرون آمدم، آن مرد را که در جاى من نشسته بود، دیدم . همین که مرا دید، برخاست و کنارى نشست، ولى من او را به نشستن در آن مکان ملزم نمودم و دیدم که مردى خوش منظر، زیبا چهره و در لباس غریب‌ها است . هـمین که نشستیم با چهره گشاده و صورتى متبسم به ایشان رو کردم تا از حالشان سؤال کنم و حـیا کردم بپرسم که ایشان کیست و وطنش کجا است؟ بعد هم در مساله خودمان شروع به بحث نـمـودم . ایـشـان هـم در هـمـان مـساله به کلامى که مانند مروارید غلطان بود، صحبت مىکرد. سخنانش بىنهایت مرا مبهوت کرد. یکى از طلاب گفت: ساکت شو . تو را به این سخنان چکار؟ آن مرد تبسمى کرد و ساکت شد. وقتى بحث پایان یافت، گفتم: از کجا به حله آمده‌اید؟ فرمود: از سلیمانیه . گـفتم: کى از آن جا خارج شده‌اید؟ فرمود: روز گذشته بیرون آمدم . و خارج نشدم مگر وقتى که نـجـیب پاشا فاتحانه وارد سلیمانیه شد و با شمشیر و قهر آن جا را گرفت و احمد پاشا را که در آن جـا سـرکـشـى مـىکـرد، دستگیر نمود و به جاى او عبداللّه پاشا برادرش را نشاند. (احمد پاشا در سلیمانیه از اطاعت دولت عثمانى سرپیچى کرده و خود مدعى سلطنت شده بود) مـرحـوم آقـا سیدمهدى قزوینى مىگوید: من از این که خبر این فتح به حکام حله نرسیده است، مـتفکر ماندم، اما به ذهنم خطور نکرد که از او بپرسم چطور گفته است دیروز از سلیمانیه خارج شدم، در حالى که راه بین حله و سلیمانیه بیشتر از ده روز است آن هم براى سوار تندرو. سـپـس آن شخص به یکى از خدام خانه دستور داد که آب بیاورد. خادم ظرف را گرفت که از خم آب بردارد. صدایش زد که این کار را نکن، زیرا در آن ظرف حیوان مرده‌اى است . خادم در آن ظرف نگاه کرد، دید مارمولکى در آن افتاده و مرده است، لذا در ظرف دیگرى آب آورد و به ایشان داد. وقتى آب را آشامید براى رفتن برخاست . من هم به احترام او برخاستم . ایشان با من خـداحـافـظى کـرد و از خانه خارج شد. وقتى بیرون رفت، من به طلاب گفتم: چرا خبر او را در مورد فتح سلیمانیه رد نکردید؟ آنها گفتند: شما چرا این کار را نکردید؟ در این جا حاج على (که در اول قضیه صحبت از او بود) مرا به آنچه در راه واقع شده بود، خبر داد. اهل مجلس هم مرا به آنچه پیش از بیرون آمدنم واقع شده بود، خبر دادند، و این که در آن جزوه‌ها نظر نمود و آنها را با وجود ناخوانا بودن، خواند و این که از مسائل موجود در آن تعجب کرد! من گفتم: ایشان را پیدا کنید و گمان ندارم که او را بیابید. واللّه حضرت صاحب الامر روحى فداه بود. طلاب با عجله به دنبال آن جناب متفرق شدند، ولى او را نیافتند و هیچ اثرى به دست نیامد، گویا به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو شد. مـا تـاریخ آن روزى را که از فتح سلیمانیه خبر داده بود، ضبط کردیم . پس از ده روز، خبر بشارت فـتـح سـلـیـمانیه به حله رسید و حکام حله این مطلب را اعلام کردند و دستور دادند توپ بزنند. (چنانچه مرسوم است که در خبر فتوحات توپ مىزنند). منبع: کتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است که جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسک الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ